از این احساس بیزارم !!!

مادر بودن تجربه سنگینی است ...

اینکه فکر میکنی باید کامل باشی ، اما نیستی !!!

 باید مهربان ترین باشی ، اما نیستی !!! 

باید صبورترین باشی ، اما ...

باید ... باشی ، اما ...

.........................................................................................

اینروزها با هراس رابطه خوبی پیدا کرده ام ، هراس از مرگ ، هراس از تاریکی ، هراس از تفکرات دیگران ، هراس از زندگی و ...

تمام دیشب را غلت میزدم و فکر می کردم در حالیکه بی خوابی شدیدا آزارم میداد و  پاهایم از درد به گزگز افتاده بودند 

اما با خودم پچ پچ میکردم زیر پتو ... سوال می پرسیدم و جواب میخواستم از خودم ، در تاریکی به چهره لطفی خیره می شدم ، بعد غلت میزدم و به دنبال صورت دخترک می گشتم  به خودم فکر می کردم و دنبال راهکاری بودم برای خوب بودن و بهتر شدن

اینکه درونم غوغایی ست که خودم هم نمی دانم از کجا می آید و چه میخواهد از من ؟؟؟ به دخترکی می مانم که اولین علامتهای بلوغش را دیده و دلیل غلیان احساسات درون خودش را نمی داند 

مدتی است که در خودم فرو رفته بودم ... به ظاهر آرام ، از درون اما طوفانی

شاید ربطش به این هورمونهای مزخرفی باشد که حسابی نامتعادل شده اند و کار دستم داده اند ، و مجبورم ناشتا یک قرص بخورم که یکی را میزان کنم و سه ساعت بعد هورمون بعدی ... شب هم دیگری را

شاهکار خانوم دکتر فلانی جراح و متخصص فلان هم که قوز بالا قوز شد که چندتایی قرص خارجی فلان تومنی هم به خیک من بست که داد آقای دکترفلانی جراح و متخصص بیسان را درآورد که اینا چیه  به تو داااااااااااااااااده ؟؟؟

همزمان مدتی معاف از ورزش شدم و خانه نشین ، این هم شد مزید بر علت

اما  تصمیم دارم بر متحول شدن و بهتر شدن ، می شوم همان اقدسی که می خواهم ... باور ندارید ، این خط  (ــــ) این هم نشون (ا)