love me little ، love me long

یک - تلخ شده ام !!! این روزها پی بهانه ای می گردم برای فرو رفتن در پیله ی تنهایی که دور خود می بافم ...

نمیدانم آدمها رنگ و بوی دیگری دارند یا من خسته از زخمهایی که خورده ام از دریچه دیگری نگاهشان می کنم ...این روزها کمتر میخندم و حتی نمی خندم گاهی 


دو - یکی از مهمترین اصول من در روابط  با آدمها بر پایه کم اما همیشگی بودن هست . از افراط و تفریط بیزارم !!! نه یکباره با کسی صمیمی می شوم و نه یکباره از کسی بریده 

روابطم را در متعارف ترین حالت نگاه داشته ام همیشه ... و خوب گاهی ضربه خورده ام از همین خصوصیت اخلاقی و لابد متقابلا ضربه هم زده ام به آدمها گاهی ...

رک گو نیستم اما سعی کرده ام که روراست باشم با آدمها

و این یک خصوصیت است که بنده تا کنون به عنوان خصوصیت خوب خانوادگی از آن یاد میکردم که از همین تریبون بابت این تفکر احمقانه خانوادگی معذرت خواهی می کنم


سه - آرام آرام وارد مرحله جدید از زندگی می شوم ... در نگاه معمولی و نه خیلی خوشبینانه به نیمه راه زندگی رسیده ام 


پنج _ دخترک دو روز دیگر وارد مرحله جدیدی از زندگی اش خواهد شد ورود به یک جامعه بزرگتر از خانواده ... و من پریشانم مثل هزار هزار مادری که کودکش را آماده می کند برای حضور در مدرسه 

آموزش  غیر مستقیم میدهم دایم  : رفتارهای اجتماعی درست ، حفاظت از روح و جسمش در برابر بیگانگان


شش - به دخترکم میمانم ... هر دو در یک مرحله جدید از زندگی هستیم و هر دو نیازمند آموزش مستقیم و غیر مستقیم ...


هفت - دروغ چرا ؟؟؟ از این من جدید اصلن خوشم نمیاد اما چه میشود کرد ؟؟؟ 

آدمهایی بوده اند که آن روی سکه من را ندیده بودند تا کنون ، من همیشه دختر با حجبی بوده ام که احترامشان میگذاشت و گاها میخندید ، به تمام در خواستهایشان جواب مثبت میداد و برای هر کمکی همیشه حاضر بود ... اما دیدن این روی بداخلاق و بی تعارف من کمی برایشان عجیب بوده 

و طی این چند روز اخیر چنان فجایع اخلاقی رو از بنده مشاهده کردند که با دیدن سفینه فضایی ها برایشان برابری میکند !!!


 هشت -لطفی هم ... همین که پا به پای من می آید و تمام بدخلقی و بهانه گیری هایم را تحمل می کند برایم یک دنیا می ارزد ، با تمام خستگی هایش می نشیند پای حرفها و بغض های من تا دمدمه های صبح ، زل میزند به من شیر و خرمایش را میخورد ، زل میزند به من چای می خورد ، انقدر می گویم و می گویم تا سبک شوم  ... بعد لبهایش را ور می چیند و میاورد جلو ، خیره میشود به یک نقطه و  نصیحتم میکند ، تاییدم می کند ، ایراد می گیرد از من  ، ایراد می گیرد از انکسی ناراحتم کرده و تا مرز بیهوش شدن که میرسیم طفلک خیالش راحت میشود که آرام شده ام و می خوابم دیگر !!!

خدا رو شکر که این یک نفر همیشه هست و هوایم را دارد ...دوستش دارم زیاد و همیشه !!!


                                                            

کتونی صورتی

(قربونت برم خدا ... یه لطفی کن و این نامه رو برسون دست اون فرشته  کوچولویی که چند روز پیش اوردنش پیشت )

سلام خانوم کوچولو ، اون شبی که چشمات یواش یواش گرم شد و خواب فرشته کوچولوها رو دیدی که صدات  میکردن بیا با هم بازی کنیم ...

یادت رفت اون کتونی صورتی های چند سانتی جلوی در واحدتون رو پا کنی

یادت رفت که مادرت اسمت رو گذاشته بود محیا ، قرار بود حیات باشی ، زندگیش باشی ... اما چه زود از دنیا گذشتی و مادرت سه چهار سال بیشتر  نتونست تو رو در آغوش بکشه

تصور اینکه چطوری نفس های کوچکت به شماره افتاده و تن کوچولوت سرد شده ، داره آتیشم میزنه ...

تصور اینکه الان مادرت چه حسی داره که خودش به زندگی برگشته و تو رو تنها گذاشته ، داغونم میکنه

تصور اینکه پدرت دیگه نمی تونه شیرین زبونی های دخترش رو بشنوه خیلی سخته

به دخترکم که نگاه می کنم  فکر میکنم تو هم حتمن عاشق باربی بودی !!! تو هم حتمن عاشق رنگ صورتی بودی !!! تو هم حتمن عاشق پدر و مادرت بودی ...

به خودم که نگاه میکنم فکر میکنم مادرت هم حتمن عاشق تو بوده !!! حتمن عاشق صدای نفس نفس هات تو خواب بوده ...

اما نمی دونسته که عمر این عاشقی خیلی کوتاهه ... نمی دونسته که گاز تو واونو تو کام خودش میکشه و سرنوشت تو میشه گازگرفتگی ...

نمی دونسته که تن سرد تو رو همسایه تون به آغوش میکشه و شاهد شوکهایی میشه که به قلب کوچولوت میدن ...

نمی دونسته که اون لاک قرمز رو انگشتات این همه خونه رو رد می کنه و دل من و آدمایی رو خون می کنه که از تو یه کتونی کوچولوی صورتی دیدن و بس که حتی یه لحظه از جلوی چشمشون رد نمیشه ...

 خانوم کوچولو راستش رو بگو جای اون کتونی ها دو تا بال صورتی بهت دادن ؟؟؟ 


                                                               

از خاطرات یک اقدس خانوم ایده آلیست

هر چند کار آسانی نیست اما از نظر من گاهی اعتراف کردن بهترین راه تخلیه احساسات منفی است ...جون تو !!!

در کنار تمام رذایل اخلاقی که در وجود خودم می شناسم ، یک رفتار مضحک و مسخره ای هم دارم که به طور عامیانه میشود حالی به حالی بودن نامیدش !!!

یادش به خیر ، یک موبایلی داشتم که چند وقتی بود که کابل اسپیکرش قطع شده بود و دو ماهی هم میشد که یک مشکل سخت افزاری گریبان لپ تاپم را گرفته بود ...

درصبح یک روز شورانگیز به لطفی گفتم : من عاشق این گالکسی تب های سامسونگ شدم ... لطفی هم با همان لحن همیشگی اش گفت : خوب برو بخر !!! ظهر هنگام نهار لطفی گفت :چی شد موبایلت ؟؟؟ گفتم :  امروز با بچه ها میرم یه گوشی بخرم ...اما نه گالکسی ...این قرطی بازی ها برای از ما بهترونه...

خلاصه خواهره و اقا فرزاد رو برداشتیم و رفتیم علاالدین ... هی گوشی ها را نشان دادم و قیمت گرفتند و یکم من و من کردم و گفتم : نچ !!! یک گوشی به دلم نشست که ان هم پینکش را ملخ خورده بود ...

خلاصه قرار بر این شد که بعدا مراجعت کنیم ...

شب که رسیدیم منزل لطفی گفت : چی شد موبایلت ؟؟؟ گفتم : اینجور شد و اونجور شد ... اما لطفی جون بی خیال موبایل شدم !!! لطفی هم با همان لحن همیشگی اش گفت : نه دیگه ... برو همون گوشی صورتیه رو  بخر ...

خلاصه اقدس خانومی که من باشم ، هی دل دل کردم و عین فرفره دور خودم چرخیدم  تا بعد از ظهر فردای آن روز شورانگیز که عین میت دراز کشیده بودم و مثلن چرت میزدم که سر بالا اوردم و گفتم : لطفی من اصلن موبایل نمی خوام ، می خوام لپ تاپم رو عوض کنم ...که جواب با خنده ای شنیدم که : باشه و بعد هم خداحافظی کردیم و لطفی خان رفت ...

آقا رفتن ایشون همان و قیافه دیدنی  اقدس خانوم همان ... که چرا گفت باشه و لحنش مثل همیشه نبود ، غلط نکنم بی منظور نبود و ...

و اینجور بود که خشانتم زد بالا و آسمون قرنبه ای کردم و قید خرید هر چیزی را زدم !!! هر چند که بعدا معلوم شد که یک سوتفاهم بوده و بس  ( از شما چه پنهان که از اولش هم معلوم بود ... اما یکجورهایی دنبال بهانه بودم انگار )

سرتان را درد نیاورم که آخر کار اقدس موند و یک موبایل تعمیری و یک لپ تاپ تعمیری  که فردا پس فردا به دستم می رسد ...

گاهی خودم خسته می شوم از این شل کردن و سفت کردن ها ولی مگر می شود کاری هم  کرد ؟؟؟


+همین روزهاست که آستین بالاخواهم زد و  دستی به سر و روی خانه اقدس خانوم خواهم کشید و به دوستان سر خواهم زد ... مخصوصا به دوستانی که این روزها برای اولین بار قدم به این خانه گذاشته اند

+ مرسی از سارا و همسر عزیزش بهنام که با مهربانی پذیرای جمع دوستان شدند و یک شب خوب رو برامون رقم زدند

+مرسی از همه دوستایی که تو این روزا  اقدس رو فراموش نکردند و تلفنی و اس ام اسی و کامنتی در ارتباط بودیم ...مرسی

                                                                                                                                                 

گوزل آقا !!!

اجازه بدید بهتون یادآوری کنم که اگه یه روز مه پاره سیمین بری رو دیدید و افتادید تو یه بلوای عشقی !!! قبل از اینکه برید سوپر سر کوچه و چیزی بخرید ( هر چی ذهن منحرفه !!!شاید منظورم خرید یه شیشه پاک کن برای والده محترمه تونه ... ) بشینید و حســــــــــــــــابی فک کنید

چون ممکنه همین که پاتون رسید به منزل از شدت قلمبگی عشقتون بگید من زن می خوام ( یا خاطر فلانی رو  میخوام ... یا چمدونم ، من می خوام تشکیل خانواده بدم )

فراموش نکنید ، آدمها هم مثل یه سیب می مونن !!! بعله ...هزارتا چرخ می خورن تا بیافتن پایین  (جااااااااااااااان ؟؟؟ ازمنبر بیام پایین ؟؟؟ ) (ممد ببین این بچه سوسول چی میگه ته سالن !!!)

یک چیزایی ارثیه و ممکنه طرفتون یه روز که از خواب بیدار میشه ، کروموزمهای مادریش اونو به یه موجود گوگولیه مهربون تبدیل کنه که  لنگه اش تو دنیا پیدا نشه !!!

بعععععععععععله ... حتی ممکنه رفتارش طوری باشه که رفیق شفیقتون اعتراف کنه که همسرتون بی نظیره !!!

و ممکنه فردای همون روز که ازخواب بیدار میشه کروموزمهای یه بنده خدایی بچربند به بقیه ... و اون موقع است که میشه همون آدم دیروز رو در هیبت فک و فامیلای آقای پتیپل ببینی ،والا ...

آقاجان ،اول برید خوب تحقیق کنید که والدین این طرف از لحاظ کروموزمی در یک سطح هستند یا نه ؟؟؟ بعد برید تق تق در بزنید که منو به غلامی بپذیرید و فلان و بهمان ...

حکایت بنده هم حکایت همون سیبه ... امروز از اون دنده بلند شده بودم ها ... آی می چرخیدم !!!

موقع ناهار بود که مرد پرسید :چیزی شده  اقدس ؟؟؟

داشتم تو ذهنم دنبال دلیلی می گشتم که یکهو فهمیدم چند ثانیه ای هست که به طرز کاملن وحشتناکی زل زده ام به بنده خدا ...

هر کی امروز جای من بود باید راه میرفت و آواز سر میکرد : همه چی آرومه ،من چقدر خوشحالم  (یا خوشبختم ؟؟؟)(یعنی فک کردین با این اخلاق گند امروزم حوصله دارم جفنگیات این مردک رو یادم بیارم ،هوم ؟؟؟ )

بعدشم خواستم یه چرت کوچولو بزنم که با صدای بسته شدن در فهمیدم مرد بی صدا رفته تا چرت کوچولوی دو ساعته ام پاره نشه !!! از بس که گوگولیه این آدم ...

با خودم گفتم :بلند شم و از این جمله به بعد هیچی  یادم نمیاد تا چشامو باز کردم و دیدم یه ساعت دیگه ام خوابیدم ماشالا ...

همه ی اینا به کنار ، گوزل آقا چوخ گوزلیدی ، وردی بیر چیچک ده چیخاردی !!! (اگه بفهمید این ضرب المثل این وسط چیکاره بود یه جایزه پیش من دارین )



                                                                                                           

من و این همه خوشبختی ...

کلی کار دارم و باید برم ، بیارم ، برم ، بشینم ، برم ، ببرم ، بشینم ، بریم ، بخریم ، بیام ، برم ،بخرم ، ( به علت صرف ناپسند فعل حذف می شود ) ، بشورم ، ( این هم حذف میشود به همان دلیل ) و اگه دختر خوبی باشم ساعت دو بتونم بخوابم !!!

+آه خدای من لیلیتا !!!

+دیشب که چه عرض کنم ، دینصفه شب ،این ففرها قهوه تعارف کردند و ما هم دست رد به سینه شان نزدیم ...نشون به اون نشون که تا هفت صبح یک پلکم نزدم و خیالم که راحت شد خورشید سرجاشه خوابیدم تا سر صبحی ساعت یازده !!!

+برم که اول از همه دخترک رو باید برم کلاس دینگ دنگ دونگ