کتونی صورتی

(قربونت برم خدا ... یه لطفی کن و این نامه رو برسون دست اون فرشته  کوچولویی که چند روز پیش اوردنش پیشت )

سلام خانوم کوچولو ، اون شبی که چشمات یواش یواش گرم شد و خواب فرشته کوچولوها رو دیدی که صدات  میکردن بیا با هم بازی کنیم ...

یادت رفت اون کتونی صورتی های چند سانتی جلوی در واحدتون رو پا کنی

یادت رفت که مادرت اسمت رو گذاشته بود محیا ، قرار بود حیات باشی ، زندگیش باشی ... اما چه زود از دنیا گذشتی و مادرت سه چهار سال بیشتر  نتونست تو رو در آغوش بکشه

تصور اینکه چطوری نفس های کوچکت به شماره افتاده و تن کوچولوت سرد شده ، داره آتیشم میزنه ...

تصور اینکه الان مادرت چه حسی داره که خودش به زندگی برگشته و تو رو تنها گذاشته ، داغونم میکنه

تصور اینکه پدرت دیگه نمی تونه شیرین زبونی های دخترش رو بشنوه خیلی سخته

به دخترکم که نگاه می کنم  فکر میکنم تو هم حتمن عاشق باربی بودی !!! تو هم حتمن عاشق رنگ صورتی بودی !!! تو هم حتمن عاشق پدر و مادرت بودی ...

به خودم که نگاه میکنم فکر میکنم مادرت هم حتمن عاشق تو بوده !!! حتمن عاشق صدای نفس نفس هات تو خواب بوده ...

اما نمی دونسته که عمر این عاشقی خیلی کوتاهه ... نمی دونسته که گاز تو واونو تو کام خودش میکشه و سرنوشت تو میشه گازگرفتگی ...

نمی دونسته که تن سرد تو رو همسایه تون به آغوش میکشه و شاهد شوکهایی میشه که به قلب کوچولوت میدن ...

نمی دونسته که اون لاک قرمز رو انگشتات این همه خونه رو رد می کنه و دل من و آدمایی رو خون می کنه که از تو یه کتونی کوچولوی صورتی دیدن و بس که حتی یه لحظه از جلوی چشمشون رد نمیشه ...

 خانوم کوچولو راستش رو بگو جای اون کتونی ها دو تا بال صورتی بهت دادن ؟؟؟