ثبت احوال

بنده حقیر از آن دست آدمهایی هستم که در عرض سه سوت خشمگین می شوند ، فحش می دهند ، رجز می خوانند ، داد میزنند ...

در عرض دو سوت هم مهربان می شوند ، دلسوز میشوند ، دورتان می گردند و هر کاری که از دستشان بر بیاید برایتان انجام می دهند 

این وسط مسط ها هم زنی هستم معمولی ... می روم خرید ، آشپزی می کنم ، فیلم می بینم ، برای خودم بلند بلند شعر می خوانم و حرف میزنم گاهی ، با دخترک نقاشی می کشم بعد عددها را انقدر می شماریم تا خسته بشویم ، جمع می پرسم از دخترک ، میروم دیدن خواهرجان ها ، مراحل سخت باز یهای ps2  های خواهرزاده های جان را برایشان رد می کنم ، میروم تنیس بازی می کنم و پیاده روی می کنم با رفقا ، کتاب  میخرم و نمی خوانم !!! دار قالی ام را نگاه میکنم و نمی بافم ، مهمانی میدهم ، مهمانی میروم  ، به پدر ، مادرها سر میزنم ، گاهی هم بدجنس می شوم و نقشه های پلیدی می کشم، با لطفی چای مینوشم و از هر دری حرف میزنیم ،می خندیم ، نقشه می کشیم ، غر میزنم ، سر به سرم میگذارد تا آرام آرام فکرهایم تمام می شوند  و چه و چه ...

 اما این روزها پی چیزی می گردم ...

پی یک هارد اکسترنال خدابایتی

که هروقت دلم خواست بروم سر وقت کشو و کابلش را بزنم مثلن به گوشم (گزینه اول ناف بود البته !!! ) بعد با خیال راحت یکسری اطلاعات و احساسات را  (هر چند مزخرف و بدرد نخور ) را از ذهنم منتقل کنم به این هارد و بعد دوباره بگذارمش توی محافظش

بعد بلند شوم و بروم به یکی از کارهای بالا برسم


- دخترک همین الان یک کشف بسیار بزرگ داشته و می گوید :ببین مامان !!! آدم وقتی چیزی میخوره میره تو معده آدم ، ( این در حالیست که هر دو دست کوچکش را از بالا تا روی معده اش می کشد ) بعد وقتی میره جیش می کنه از معده آدم (کار به اینجا می رسد ترس برم میدارد  که چیزهای دیگری هم کشف کرده باشد !!! ) میره بیرون ،  اونوقته که آدم راحت میشه

+یک دوست عزیزی در این دنیای وبلاگی داشتم که آدرس وبلاگش را عوض کرد و من به شیوه کاملن ناشیانه کامنتش را پاک کردم تا ردش به جا نماند ( از انجایی که در خانواده به قدرت حافظه !!! مشهورم ) آدرس رو فراموش کردم و الان دلم خیلی براش تنگ شده ... برام کامنت بذار بانو

منتظرم