سورپرایز : اقدس خانوم !!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یامان گؤنون عمری آز اُولار

روزها خوش می گذرند و در عجبم که حال من خوش نیست این روزها !!!

یک هفته ای به کوه و دریا و ساحلهای گرم و جاده گذشت ...

به آفتاب های آستارا ، مه های گردنه و شب های اردبیل ، به روزهای پرهیاهو و شبهای لبریز از سکوت ، ساختن قلعه های شنی برای دخترک ، به فال گردو و چیدن سیب های حیاط زیر بارون ، حمام های آفتاب (آنهم یواشکی ) با لطفی و مادرش در تراس ، به آش دوغ و بلال و قلیون های مشتی گردنه ، کباب های بی مثال اردبیل

.................................................................................................

+ قفل کردم !!! بی حوصله و گریزونم ... بی دلیل

+بدم میاد از این رخوت

+همیشه عاشق عکسای سیاه و سفید بودم ... الان هم شدم یه قاب پر از عکسای سیاه و سفید که هیچ رنگی توش به چشم نمیاد !!!


                                              

عمر دوباره ی منی ...

وقتی گوشی زنگ خورد و ازم خواستی صدای یکی از رفقا رو گوش بدم که محشر می زد و می خوند ، کلی کیف کردم و بعدش گلایه ... گلایه که چرا هر شعری که  برای مریم ها بود رو خوند ، اینا که به من ربط نداشت

چند ثانیه نگذشته بود که دوباره زنگ زدی دو تا آهنگ سفارشی برای من خونده شد ، دومی " سوغاتی " هایده بود و ...

منم که حســــــــــــــــــاس ، تموم آهنگ با هق هق خودم قاطی شد و در جواب حرفات گفتم : لعنتی

(خودتم می دونی که این لعنتی به هزار تا دوست دارم می ارزه !!! )

مرسی ، مرسی از این همه حس خوب 

مرسی از آهنگی که هفت سال به عشق تو زمزمه می کردم و ... میکنم


+اعتراف نوشت : همیشه دلم  میخواست اسمم مریم بود !!! اما نبود ...

امشب هم یاد غم و غصه ام افتادم که چرا اسمم رو مریم نذاشتن ... همیشه مریم ها رو بی دلیل دوست داشتم ...(کلیوم  هم سه تا مریم می شناسم در تمام زندگیم به انضمام مریم ترین )


                                                          

نمی دونی

چشمهایم را که می بندم می روم به یک جای دور ... فارغ از زمان و مکان

فرو رفته ام در یک صندلی چوبی و قدیمی ... 

قطعه آوازی درگوشم می پیچد از همان نزدیکی ها ،

حیاط را آب و جارو کرده ام و خنکای نسیم عاشقانه نوازش می دهد صورتم را

انگار سالیان دراز گذشته است از سالهای جوانی ...

دستی لرزان و چروکیده مرا به سوی خود می خواند ، دست بالا میبرم و درآغوشش جای می گیرم  و سر بر شانه اش می نهم ...

هردو داریم زمزمه می کنیم و آرام می رقصیم انگار :

نمی دونی، نمی دونی وقتی چشمات پر خوابه،

                                              به چه رنگه، به چه حاله
                                                                   مثل یک جام شرابه


 دانلود نمی دونی _ عبدالعلی وزیری


 + این فقط یک رویا بود موقع شنیدن این آهنگ   

                              

                                                         

هپی برتز دی مینی !!!

   تولدت مبارک ، تربچه کوچولوی مامان جون و باباجون

                   


+ دخترک عاشق مینی موسه !!! طوری که امسال هم ، می خواد کیک تولدش مینی موس باشه ...

هرچند که این اسم به خودش هم میاد ، هم شکل موشه و هم مینی سایزه بچه ام !!!


                                                            

تربچه نقلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می فهمی ؟؟؟

اگر شما فهمیدید این کامپیوتر ما چه مرگشه ،ما هم فهمیدیم ... با هزار سلام وصلوات راهی کردیمش برای سرویس و  آخر فرمودن هیچ مشکل سخت افزاری نداره و100 تومن هزینه باتری و سرویس دادیم !!!

اما هنوز هم مشکل برطرف نشده و کجدار و مریض با هم راه میایم ... یعنی هم این بیچاره حالش خوش نیس هم من !!! 

از همه این ننه من غریبم بازی ها که بگذریم می خوام یه سری دردو دل بکنم براتون ...

چن روز پیش تربچه ( دختر فسقلیم ) با یه ژست کاملن فلسفی اومده جلو و میگه : مامان شما چرا یه پسر نداری ؟؟؟ خوب دوتا بچه داشته باش ...یه پسر یه دختر !!!

اومدم بحث های فرهنگی دختر و پسر فرقی نداره و تنظیم خانواده و این جور حرفا رو راه بندازم که با خودم گفتم : هوووووووی اقدس دور برندار با یه دختر سه ساله و نیمه طرفی ها

کلی براش توضیح دادم : تو دختر اصلی منی و دختر خواهرم مثل دختر من می مونه و دوتا پسرای خواهرام مثل پسر من می مونن و کلی توضیحات اضافی ...

آخر کار تربچه خانوم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرده و میگه : من میگم یه پسر داشته باشی که مال خودخودت باشه نه مثل پسرت !!!

اونجا بود که یادیه جک مسخره و بی تربیتی افتادم (که به خاطر رعایت شیونات اسلامی نمی نویسمش، چی فک کردین ؟؟؟) و کلی با خودم خندیدم ...

شب مبارک !!! بیست و دو بهمن هم جایی مهمون بودیم و خیابون ها پر از مامور ... تا نشستیم تو ماشین خانوم کلاهش رو از سرش برداشته و به من میگه :مامان شما هم روسریتو بردارین ،راحت باشین !!!  میگم : دخترم  سی دو سال پیش ملت قیام کردن تا امثال من اسلام رو به خطر نندازن اونوقت دقیقن امشب بنده روسری از سر بکنم و حتمن یه خنده ملیح هم تحویل این همه مامور بدم !!!

می دونید ، خیلی سخته یه چیزایی رو که خودت بهشون باور قلبی نداری به یه موجود کوچولو که درک کاملی از جبر و طبیعت نداره یاد بدی ...

اینکه خودت به تک فرزندی ایمان کامل نداری اما باید بهش توضیح بدی که به خاطر خیلی از مسایل باید تنها بمونه ...

اینکه خودت به حجاب اجباری و هزار هزار مسایل اعتقادی نداری اما باید به دختر یاد بدی که یه جز جدایی ناپذیر از زنانگی هاش باید پوشیدگی و ... باشه

سخته ، می فهمی ؟؟؟ (عین دیالوگای فیلم فارسی شد این جمله )